جنوب بودیم، پای پیاده تو مسیر کانال 90 کیلومتری داشتیم می رفتیم....جوگیر شده بودم و کفشامو درآوردم تا مثلا رو خون شهدا پا نذارم(نه اینکه با کارام نمی ذارم گفتم با پاهام هم نذارم!!!)

با دوستم داشتیم می رفتیم یهو یه خار گرفت به پای چپم و گیر کرد به جورابم ... دوستم متوجه شد...

مثلا خواستم به یاد شهدا یه کم رو خار راه برم...خار رفته بود تو جورابم و با هر قدمی که می ذاشتم زمین فرومی رفت تو پام....

یه کم گذشت...کم آوردم و به دوستم گفتم: «ظلمت نفسی» نیست که خار تو پام بمونه؟

گفت: این همه به خودت ظلم کردی..این یه بارم به خاطر شهدا...

چند دقیقه گذشت، دیدم...نه بابا خیلی کم آوردم...

گفتم : دیگه طاقت ندارم خیلی درد میاد....

گفت: خوب بریم یه گوشه وایسیم درش بیار...

رفتیم یه گوشه...خم شدم تا خارو درش بیارم که چشمم افتاد به یه تابلو که رو زمین افتاده بود. نوشته اش رو که خوندم...دلم آتیش گرفت...

دیگه خارو در نیاوردم...با این که پام خون اومده بود..اما دیگه به دردش فکر نمی کردم...فقط به اون جمله ی رو تابلو فکر می کردم...

تو راه برگشت به ذهنم رسید یه عکس از اون تابلو بگیرم....گرفتم...



==============

پی نوشت:

این یک داستان واقعی بود...